سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کل بازدیدها:----970896---
بازدید امروز: ----34-----
بازدید دیروز: ----95-----
جستجو:
مهرماه 86 به بعد - حرف های جوانی
  • لوگوی وبلاگ
    مهرماه 86 به بعد - حرف های جوانی

    پیوندهای روزانه
  • لینک دوستان من
    عاشق آسمونی
    (( همیشه با تو ))
    وبلاگ گروهی فصل انتظار
    ورود پسرا ممنوع
    آموزه
    دنیای جوانی
    مرکز دانلود رایگان آهنگ فیلم و کلیپ جالب دوربین مخفی
    همسفر مهتاب
    ای نام توبهترین سر آغاز
    دست نوشته های بی معرفت
    حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
    آقاشیر
    روانشناسی آیناز
    کـــــلام نـــو
    .:: اســــوه هــــا ::.
    کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !
    تکنولوژی کامپیوتر
    xXxرنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx
    بوی سیب BOUYE SIB
    سیاست
    پاک دیده
    آدمک ها
    آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
    مدیر پارسی بلاگ
    پرسش مهر 8
    یا مهدی ادرکنی
    پیمان دانلود
    السلام علیک یا حبیبی یا رسول الله !
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
    خط بارون
    شور شیرین
    کلام دل
    مفرد مؤنث غائب
    قافله شهدا
    پیامبر اعظم
    دوستداران و منتقدان دکتراحمدی نژاد
    عطاری عطار
    نان ، عشق ، موتور هزار
    تخیّلات خزان‌زده یک برگ بید
    امیدزهرا omidezahra
    شاهد
    یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم او گردد
    مهدیار دات بسیجی
    گل نرگس
    ولایت علیه السلام
    .:: مهدیاد ::.
    خانه اطلاعات
    علوم قرآنی
    ألا إنَّّ حِزبَ الله هُمُ الغالِبُون
    پوست کلف
    مشاوره و مقالات روانشناسی
    کجایید ای شهیدان خدایی

    تارنما
    نسیمی از بهشت ...
    موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
    آریایی بیدارشو
    دسته کلید
    افشای سایت www.roozna.com/
    تا ریشه هست، جوانه باید زد...
    خلوت تنهایی
    عشقی
    شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
    ایران اسلام
    زیر آسمان خدا
    جوان ایرانی
    بهار سبز
    ..:: نـو ر و ز::..
    تالوگ
    دنیا به روایت یوسف
    ترنم باران
    کانون گفتمان قرآن
    یک امل مدرنیسم نشده
    یوسف گم گشته
    یاد ایام
    رادیوی نسل برتر
    به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
    شمیم وصل
    دانستنیهای علمی ، تاریخ، ترفند ، دانلود
    اقالیم قبله
    رایحه عشق
    بچه دانشجو !
    حوزه نت
    منصوره معتمدی
    جامعه اسلامی دانشجویان
    مقاومت
    پایگاه آیت الله حائری شیرازی
    علمیران
    علمی
    شبکه المنار
    زن مسلمان
    دل نوشته ها

    ملیکا
    معصومین
    ادبیات
    در پیشگاه قرآن
    وفا لینک
    خاکریز
    دانش نامه ی آزاد
    پیامبر اعظم(ص)
    حوزه نت
    همه چی از موبایل
    جدیدترین اخبار روز دنیا
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • وضعیت من در یاهو
  • خلوت انس
    نویسنده: جوانان ایران زمین شنبه 86/7/7 ساعت 6:7 صبح


    رهبر انقلاب در دیدار شاعران جوان و پیش کسوت کشور:
    شعر شعرای جوان ما از برخی آثار بی توجه به اسلام و انقلاب بالاتر است
    در شب میلاد حضرت امام حسن مجتبی (ع)، شاعران پیشکسوت و جوان کشور در حضور حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی، به قرائت سروده های خود پرداختند.
    به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری، در شب میلاد کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)، جمعی از شاعران پیشکسوت و جوان کشور در حضور حضرت آیت الله خامنه ای رهبرمعظم انقلاب اسلامی، سروده های خود را در وصف پیامبراعظم(ص)، اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، شهیدان انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و همچنین اشعاری با مضامین دینی و اجتماعی، قرائت کردند.

    رهبرانقلاب اسلامی، این جلسه صمیمی را جلسه ای نمادین برای تجلیل از شعر و شاعر برشمردند و خاطر نشان کردند: هنر شعر بعد از انقلاب اسلامی حرکت رو به رشد خود را آغاز کرده است و انتظار می رود این حرکت مبارک در ترسیم منحنی رشد خود به نقطه اوج تاریخی برسد.
    ایشان وجود فکر و قالب نو، مضمون یابی و ترکیب های بدیع و استفاده خوب از کلمات را از ویژگی های بارز شعرای این دوران برشمردند.

    حضرت آیت الله خامنه ای تجلیل و تکریم شاعران جوان را ضروری دانستند و خاطر نشان کردند: شعر شعرای جوان ما، حقیقتاً از برخی آثار ادبی و شبه ادبی بی توجه به اسلام و انقلاب بالاتر است لذا شایسته است از آنان تقدیر و اشعارشان گردآوری و منتشر شود.
    رهبرانقلاب اسلامی با اشاره به لزوم توجه به نقد و نقادی در عرصه هنر و شعر تصریح کردند: نقد، شعر را صیقل و جلا می دهد و خصوصیات مثبت را برجسته می کند و انتشار اشعار زمینه خوبی برای نقد شعر است. در ابتدای این مراسم، نمازجماعت مغرب و عشاء به امامت حضرت آیت الله خامنه ای اقامه شد و حاضران روزه خود را همراه رهبرانقلاب اسلامی افطار کردند.

    حاشیه های
    دیدار شاعرانه
    حاشیه های این دیدار به قلم خبرنگار کیهان را در زیر می خوانید:
    ¤ زودتر از جمع اصلی به درب بیت رسیده بودیم. استاد موسوی گرمارودی که از درد پا شکوه داشت لطیفه ای درباب جوانی و پیری گفت به این مضمون که: «جوان که بودیم می گفتیم: شیر شیر است گرچه پیر بود. حالا که پیر شده ایم می گوییم: پیر پیر است گرچه شیر بود!»
    ¤ پس از انجام بازرسی، شاعران قبل از اذان وارد محوطه بیت شدند، مقام معظم رهبری طبق روال سالهای گذشته در محوطه حیاط نشسته بودند و شاعران گرد ایشان حلقه زده بودند و روبوسی، عرض ارادت و گپ و گفت با ایشان به راه بود.
    ¤ وقتی اذان گفته شد، پس از باز کردن روزه با آب جوش و خرما همگی نماز جماعت را این بار به خاطر زیاد بودن تعداد شاعران حاضر نسبت به سالهای گذشته در محوطه حیاط به امامت آقا برگزار کردیم و سپس به صرف افطار پرداختیم.

    ¤ با ورود حضرت آقا به محل نشستن شاعران جلسه شعر خوانی شروع شد. امسال جای خالی مرحوم حجه الاسلام بهجتی (شفق) که از میهمانان ثابت این جلسه سالانه بودند و به تازگی درگذشته اند مشهود بود. ابتدا مجری (ساعد باقری) درگذشت مرحوم شفق را به مقام معظم رهبری تسلیت گفت.
    ¤ آقای محمدی گلپایگانی که خود هر سال شعری قرائت می کند، امسال سروده ای در جواب یک دوبیتی از مرحوم شفق که به ایشان نوشته بود قرائت کرد.
    ¤ مجری از آقا اجازه خواست تا جلسه به طور متنوع اداره شود و برخلاف سالهای گذشته که اول پیشکسوت ها شعر می خواندند و بعد نوبت به جوانترها می رسید برگزار کند که آقا با قطع کردن حرف مجری گفتند که «اصلاً باید این طور باشد» و اجازه نمی خواهد.
    ¤ امسال یوسفعلی میرشکاک پس از سالها، باز هم در این جلسه حضور یافته بود. وقتی نوبت شعرخوانی وی رسید حضرت آقا به گرمی با او خوش و بش کردند و میر شکاک برای دست بوسی به طرف آقا رفت و آقا آغوش برای او گشوده و نیم خیز از او استقبال کردند و به شوخی فرمودند: «کجا بودی؟ ریش ها را چرا سفید کرده ای؟»
    ¤ وقتی یک شاعر از نیشابور (علیرضا بدیع) شعرش را قرائت کرد، مورد تشویق آقا قرار گرفت و فرمودند: پس می گویند «نیشابور به عطار و به خیام نیفزود» ولی معلوم می شود که افزوده است.
    ¤ وقتی نوبت به موسوی گرمارودی رسید گفت: «من چون قصیده و شعر نو و سپید می گویم و طولانی هستند پس خواهش می کنم که فرصت را به جوانترها بدهید. «آقا به شوخی فرمودند: «اشکالی ندارد نصف یک قصیده را امسال بخوانید.
    ¤ ناصر فیض از قم شعر طنزی را با این مصرع شروع کرد که: «باید شیوه سخنم را عوض کنم» آقا بلافاصله فرمودند: «چرا؟» اما پس از پایان قرائت این شعر طنز که لبخند ملیح آقا را تا پایان به همراه داشت و خیلی مورد تشویق ایشان قرار گرفت، ایشان فرمودند: «حتماً شیوه سخنت را عوض نکن!»
    ¤ یکی از خانم های جوان شعر خوبی خواند و مورد تشویق آقا قرار گرفت. آقا فرمودند: «چقدر خوب شده اند این جوان ها».
    ¤ وقتی آقای کلامی از زنجان چند بند از شعر ترکی بلند خویش را قرائت کرد، آقا برای تشویق او فی البداهه فرمود: «کلامی را کلام از دل برآید!»
    ¤ چون امسال برخلاف سالهای گذشته، همه شاعران در قالب های سنتی شعر می خواندند مجری رو به آقا توضیح داد که بعضی شاعران حاضر نوسرا هستند ولی خودشان غزل و رباعی و دوبیتی می خوانند. آقا گفتند «الخیر فی ما وقع».
    ¤ وقتی مجری با یکی از شاعران دوبیتی سرا یادآور شد که به خاطر ضیق وقت فقط چند دوبیتی بخواند این شاعر خوزستانی به صورت گلایه گفت: این هم از مظلومیت دوبیتی. وی پس از پایان شعرخوانی اش آقا در تشویق او گفتند: مظلومیت دو بیتی جبران شد.


    ¤ یکی از شاعران قصیده ای می خواند که ظاهراً عتاب آلود بود به همین خاطر آقای محمدی گلپایگانی که در کنار آقای حداد عادل نشسته بود، ابرو درهم می کشید و زیرگوش آقای حداد نجوا می کرد. ولی در همین حال آقا این شاعر را خیلی تشویق کردند و احسنت و بارک الله... گفتند. در پایان این شاعر توضیح داد: این قصیده را
    پس از ملاقات با استاد «مظاهر مصفا» که در بستر بیماری هستند گفتم و ایشان حال روحی خوشی ندارند و از بی مهری ها نالانند. خوب است که به ایشان سرکشی شود. آقا ضمن احوال پرسی از ایشان فرمودند که ایشان از دوران جوانی همین طور بودند. خیلی زود رنج و منتقد. این شاعر از تلخ بودن شعر خود عذرخواهی کرد که آقا فرمودند: ما هر روز چیزهای تلخی می گوییم و می شنویم که اینها پیش آن هیچ است.
    ¤ وقتی یکی از شاعران (مهدی رحیمی از دلیجان) در مورد دفاع مقدس و شهدا شعری قرائت می کرد آقا به گریه افتادند و ناچار شدند دست زیر عینک برده و اشکهایشان را پاک کنند.

    ¤در اواخرجلسه مجری گفت وقت جلسه تمام است ولی آقا اجازه دادند که چند شاعر جوان دیگر هم شعرشان را قرائت کنند.
    ¤ استاد علی معلم در این دیدار شعری به شیوه جدید و به زبان محاوره ای در وصف حوادث انقلاب قرائت کرد و حضرت آقا هم ضمن تمجید ازایشان فرمود: این نوع شعر شیوه جدیدی بود که کار هرکسی نیست و فقط از گردن کلفت های ادبیات از قبیل شما برمی آید ولی هر کس دیگر جز شما در این سیاق شعر را حتماً به ابتذال می کشد.
    ¤ آقا با اظهار رضایت جلسه این جلسه را نسبت به جلسات سال های گذشته پربارتر و بهتر ارزیابی کردند و در حالی که اشعار سال قبل را هم نسبت به سال های پیش از آن خوب توصیف کردند.

    نظرات دیگران ( ) حرف های جوانی

  • یا ابا صالح
    نویسنده: جوانان ایران زمین جمعه 86/7/6 ساعت 10:48 صبح


    تو ای عشق و ای تمام وجودم
    تو بود و نبودم
    فدای رخ تو همه عالم ....
    بیا بنگر بر دل غمدیده
    که لیلی را ندیده
    که  زغمها چه کشیده چو به این عالم
    یکدم بنگر حال زار  مرا بی قرار مرا
    ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم
    زنرگس چشمت ببین چه کشیدم
    یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی
    یا ابا صالح .......
    مرا راهی کن سوی میخانه
    بده پیمانه  به این دیوانه تو یا ساقی
    تو میدانی زعشق توکه خمارم پیاله ندارم
    که دار و ندارم تویی ساقی
    بنگر مرغ لب بسته منم دل شکسته منم
    تا سحر بیدارم سر به زانو دارم
    از تو دارم ای گل هر چه که دارم
    یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی
    یا ابا صالح .......
    یکدم بنگر حال مرا بی قرار مرا
    ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم
    زنرگس چشمت ببین چه کشیدم
    یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی
    یا ابا صالح .......
    ای جان من غرق سودای تو
    وین تماشای تو دل ندارد ذوق گفتگویت
    بی جلوه ات آرزو بی حاصل
    بی تو در باغ دل خود بروید سرو آرزویت
    گر در کویش برسی برسان این پیام مرا
    ای چراغ رویت من ندارم دیگر
    تاب این شبهای سرد و خاموش
    هرگز هرگز باورنکنم عهد و پیمان ما شد فراموش
    یا ابا صالح مددی  یا ابا صالح مددی یا ابا صالح ......
    مرا راهی کن سوی میخانه بده پیمانه
    به این دیوانه تو ای ساقی
    تو میدانی زعشق تو چه خمارم
    پیاله ندارم که دار و ندارم تویی ساقی
    یکدم بنگر حال مرا بی قرار مرا
    ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم
    زنرگس چشمت ببین چه کشیدم
    یا ابا صالح مددی  یا ابا صالح مددی
    یا ابا صالح ......


    نظرات دیگران ( ) حرف های جوانی

  • غربت جمهورى اسلامى اینجا بود...
    نویسنده: جوانان ایران زمین یکشنبه 86/7/1 ساعت 11:28 عصر


    دفاع مقدس از نگاه رهبری
     رهبر معظم انقلاب در تشریح خاطره ای از حضور خود در آبادان و اهواز در مهر ماه سال 59 چنین می نویسند:
    محل استقرار ما در این ۸ ، ۹ ماهى که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان». یعنى اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهرماه ۵۹ تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد۶۰). یک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنى حدود ۸ ، ۹ ماه، بودن من در منطقه جنگى، طول کشید. حدود ۱۵ روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول مى خواستم بروم «دزفول». یعنى از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتى بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براى رفتن به اهواز اجازه گرفتم که آن هم براى خودش داستانى دارد.
    تا آخر آن سال را کلاًّ در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه‌ى غرب و یک بررسى وسیع در کلّ منطقه کردم، براى اطّلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیاییم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم. که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمى‌شد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلّى که بودیم، تکان نمى‌توانستم بخورم. زیرا کسانى هم که در خرمشهر مى‌جنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانى‌شان مى‌کردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمى‌شدند.
    در آن‌جا، به‌طور کلّى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم، مرحوم دکتر «چمران» فرمانده‌ى آن تشکیلات بود و من نیز همان‌جا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروههاى کوچک براى کار در صحنه‌ى عملیات. البته در این‌جاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بوده‌ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم که داشتم همه را مرخّص کردم. گفتم من دیگر به منطقه‌ى خطر مى‌روم؛ شما مى‌خواهید حفاظت جانِ مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مى‌خواهیم به عنوان بسیجى در آن‌جا بجنگیم.» گفتیم: «عیبى ندارد.» لذا بودند و مى‌رفتند کارهاى خودشان را مى‌کردند و به من کارى نداشتند.
    مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنى دوستانى که آن‌جا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مى‌کنیم.»
    خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است. بد نیست.» گفتم: «پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یکدست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‌وقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمى‌خورد. چند روزى که گذشت، یکدست لباس درجه دارى برایم آوردند که اتّفاقاً علامت رسته‌ى زرهى هم روى آن بود. رسته‌هاى دیگر، بعد از این‌که چند ماه آن‌جا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مى‌کردند که چرا لباس شما رسته‌ى توپخانه نیست؟ چرا رسته‌ى پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رسته‌ى زرهى را کندم که این امتیازى براى آنها نباشد. به‌هرحال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگى که این‌جا توى فیلم دیدید روى دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. کسى یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینفک مخصوصى است که بر خلاف کلاشینکفهاى دیگر، یک خشاب پنجاه تایى دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکفِ خودم همراهم بود، یا آن‌جا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروههایى که به اصطلاحِ آن روزها، براى شکار تانک مى‌رفتند. تانکهاى دشمن تا «دوبه‌هردان» آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هایشان تا اهواز مى‌آمد. خمپاره‌ى 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز مى‌آمد.
    به‌هرحال، این تربیت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معیّن کرد براى تمرین. خود ایشان، انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به‌خلاف ما که هیچ سابقه نداشتیم، ایشان سابقه‌ى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قویتر و کار کشته‌تر و زبده‌تر بود. لذا، وقتى صحبت شد که «کى فرمانده‌ى این عملیات باشد؟» بى‌تردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران، فرمانده‌ى این تشکیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشکیلات شدیم.
    نوع دوم کار، کارهاى مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شکستن حصر آبادان بود که از «محمدیّه» نزدیکِ «دارخُوِین» شروع شد. همین آقاى «رحیم صفوى» سردار صفوى امروزمان که ان‌شاءاللَّه خدا این جوانان را براى این انقلاب حفظ کند جزو اوّلین کسانى بود که عملیات شکستن حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات «ثامن‌الائمّه» منجر شد.
    غرض این‌که، کار دوم، کمک به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستى از ارتش، به زور مى‌گرفتیم. البته خودِ ارتشیها، هیچ حرفى نداشتند و با کمال میل مى‌دادند. منتها آن روز بالاى سر ارتش، فرماندهى وجود داشت که به‌شدّت مانع از این بود که چیزى جا به جا شود و ما با مشکلات زیاد، گاهى چیزى براى برادران سپاهى مى‌گرفتیم. البته براى ستادِ خودِ ما، جرأت نمى‌کردند ندهند؛ چون من آن‌جا بودم و آقاى چمران هم آن‌جا بود. من نماینده‌ى امام بودم.
    چند روز بعد از این‌که رفتیم آن‌جا، (شاید بعد از دو، سه هفته) نامه‌ى امام در رادیو خوانده شد که فلانى و آقاى چمران، در کلّ امور جنگ و چه و چه نماینده‌ى من هستند. اینها توى همین آثار حضرت امام رضوان‌اللَّه‌علیه هست. لذا، ما هر چه مى‌خواستیم، راحت تهیه مى‌کردیم. لکن بچه‌هاى سپاه؛ بخصوص آنهایى که مى‌خواستند به منطقه بروند، در عُسرت بودند و یکى از کارهاى ما، پشتیبانى اینها بود.
    من دلم مى‌خواست بروم آبادان؛ امّا نمى‌شد. تا این‌که یک‌وقت گفتم: «هر طور شده من باید بروم آبادان.» و این‌وقتى بود که حصر آبادان شروع شده بود. یعنى دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته بود به سمت غرب و یک پل را در آن‌جا گرفته بود و یواش یواش سر پل را توسعه داده بود. طورى شد که جاده‌ى اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتى خرمشهر را گرفته بودند، جاده‌ى خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جاده‌ى آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مى‌شد. وقتى دشمن آمد این‌طرف و سرپل را گرفت و کم کم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده‌ى ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیره‌ى آبادان وصل مى‌شود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنى سرپل توسط دشمن توسعه پیدا کرد و جاده‌ى سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیر مطمئن باقى ماند. یکى راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. یکى راه هوایى بود و مشکلش این بود که آقایانى که در ماهشهر نشسته بودند، به آسانى هلى‌کوپتر به کسى نمى‌دادند. یک راه خاکى هم در پشت جاده‌ى ماهشهر بود که بچه‌ها با هزار زحمت درست کرده بودند و با عسرت از آن‌جا عبور مى‌کردند. البته جاهایى از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود که تلفات بسیارى در آن‌جا داشتیم و مقدارى از این راه از پشت خاکریزها عبور مى‌کرد. این غیر از جاده‌ى اصلى ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلى زود بسته شد و همان دو جاده؛ یعنى راه آب و راه هوا باقى ماند. من از طریق هوا، با هلى‌کوپتر، از ماهشهر به جزیره‌ى آبادان رفتم. آن‌وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» که بود، فرمانده‌ى همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب‌پرست»، از همین شهداى اصفهان بود. افسر خیلى خوبى بود. از افسران زرهى بود که رفت آن‌جا ماند. یکى هم سرگرد «هاشمى» بود. من عکسى از همین سفر داشتم که عکس بسیار خوبى بود. نمى‌دانم آن عکس را کى براى من آورده بود. حالا اگر این پخش شد، کسى که این عکس را براى من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجدداً آن عکس را تهیه کند؛ چون عکسِ یادگارى بسیار خوبى بود.
    ماجرایش این بود که در مرکزى که متعلّق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانى بودم. شیرازیها بودند و تهرانیها؛ و سخنرانى اوّلِ ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ‌کس نمى‌دانست من به آن‌جا آمده‌ام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همین‌طور گفتیم: «برویم تا بچه‌ها را پیدا کنیم.» از طرف جزیره‌ى آبادان که وارد شهر آبادان مى‌شدیم، رفتیم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشده‌ى خرمشهر، محلّى بود که جوانان آن‌جا بودند. رفتم براى بسیجیها سخنرانى کردم. در حال آن سخنرانى، عکسى از ماها برداشتند که یادگارى خیلى خوبى بود. یکى از رهبران تاجیک که مدتى پیش آمد این‌جا، این عکس را دید و خیلى خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردى بود که آن را دست کسى ندیدم. این عکس را سرگرد هاشمى براى ما هدیه فرستاده بود. نمى‌دانم سرگرد هاشمى شهید شده یانه؛ على‌اىّ‌حال، یادم هست چند نفر از بچه‌هاى سپاه و چند نفر از ارتشیها و بقیّه از بسیجیها بودند.
    در جزیره‌ى آبادان، رفتیم یگان ژاندارمرى سابق را سرکشى کردیم. بعد هم رفتیم از محلّ سپاه که حالا شما مى‌گویید هتل بازدیدى کردیم. من نمى‌دانم آن‌جا هتل بوده یا نه. آن‌جایى که ما را بردند و ما دیدیم، یک ساختمان بود، که من خیال مى‌کردم مثلاً انبار است.
    خلاصه، یکى دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن‌جا آبادان را قابل توجّه یافتم. یعنى دیدم در عین غربتى که بر همه‌ى نیروهاى رزمنده‌ى ما در آن‌جا حاکم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرایط نامساعدى بود. حقیقتاً وضعى بود که انسان غربت جمهورى اسلامى را در آن‌جا حس مى‌کرد؛ چون نیروهاى خیلى کمى در آن‌جا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلى شدید بود. ما فقط شش تانک آن‌جا داشتیم که همین آقاى اقارب‌پرست رفته بود از این‌جا و آن‌جا جمع کرده بود، تعمیر کرده بود و با چه زحمتى یک گروهان تانک در حقیقت یک گروهان ناقص تشکیل داده بود. بچه‌هاى سپاه، با کلاشینکف و نارنجک و خمپاره و با این چیزها مى‌جنگیدند و اصلاً چیزى نداشتند.
    این، شرایط واقعى ما بود؛ اما روحیه‌ها، در حدّ اعلى‌. واقعاً چیز شگفت‌آورى بود! دیدن این مناظر، براى من خیلى جالب بود. یکى دو روز آن‌جا بودم و بازدیدى کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقى از آن‌جا به اصطلاح براى کار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیک ببینم و بدانم چه کار باید بکنم) و هم این‌که به رزمندگانى که آن‌جا بودند، خدا قوّتى بگوییم. رفتم به یکایک آنها، خدا قوّتى گفتم. همه جا سخنرانیهایى کردم و حرفى زدم. با بچه‌هایى که جمع مى‌شدند بچه‌هاى بسیجى عکسهاى یادگارى گرفتم و برگشتم آمدم. این، خلاصه‌ى حضور من در آبادان بود. بنابراین، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همین مدّت کوتاه دو روز یا سه روز الان دقیقاً یادم نیست بیشتر نبود و محلّ استقرار ما، در اهواز بود. یک جا را شما توى فیلم دیدید که ما از خانه‌ها عبور مى‌کردیم. این، براى خاطر این بود که منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچه‌هاى سپاه براى این‌که بتوانند خودشان را به نزدیکترین خطوط به دشمن که شاید حدود صد متر، یا کمتر، یا بیشتر بود برسانند، خانه‌هاى خالى مردمِ فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالى خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الان یادم نیست که اینها در آبادان بود یا خرمشهر؟ به احتمال قوى، خرمشهر بود... بله؛ «کوت‌شیخ» بود. این خانه‌ها را به هم وصل کرده و دیوارها را برداشته بودند.
    وقتى انسان وارد این خانه‌ها مى‌شد، مناظر رقّت انگیزى مى‌دید. دهها خانه را عبور مى‌کردیم تا برسیم به نقطه‌اى که تک تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتیهایش را هدف مى‌گرفت. من بچه‌هاى خودمان را مى‌دیدم که تک تیرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایى که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرّد این‌که اینها یکى را مى‌انداختند، آن‌جا را با آتشِ شدید مى‌کوبید. این‌طور بود. اما اینها کار خودشان را مى‌کردند.
    این یک قسمت از خانه‌ها بود که ما رفتیم دیدیم. خانه‌هاى خالى و اثاثیه‌هاى درست جمع نشده که نشانه‌ى نهایتِ آوارگى و بیچارگىِ مردمى بود که اسبابهایشان را همین‌طور ریخته بودند و رفته بودند. خیلى تأثّرانگیز بود! جوانانى که با قدرت تمام جلو مى‌رفتند، مدام به من مى‌گفتند: «این‌جا خطرناک است.» مى‌گفتم: «نه. تا هر جا که کسى هست، باید برویم ببینیم!»
    آخرین جایى که رفتیم، زیر پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یک‌جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پل، تا محلّ آن شکستگى، بچه‌هاى ما راه باز کرده بودند و مى‌رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مى‌کنم و چنین به ذهنم هست که در آن نقطه‌ى آخرى که رفتیم، یک نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این، خلاصه‌ى حضور چندین ساعته‌ى ما در آبادان و آن منطقه‌ى اشغال نشده‌ى خرمشهر به اصطلاح کوت‌شیخ بود.

    منبع: پایگاه اینترنتی آیت الله خامنه ای/مصاحبه توسط تهیه کنندگان مجموعه روایت فتح 11/6/27


    نظرات دیگران ( ) حرف های جوانی

  • ... تا شهید شویم
    نویسنده: جوانان ایران زمین یکشنبه 86/7/1 ساعت 11:3 عصر


    بخشی از نامه علی شمخانی، فرمانده سپاه خوزستان: مسئولین، مسلمین، به داد ما برسید! این چه سازمان رسمی شناخته‌شده‌ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ چه باید بگویم که شما را به تحرک وا دارد؟ این را بگویم که از 1500 پاسدار خرمشهر، تنها 30 نفر باقی مانده. بگویم که ما با 30 خمپاره خونین شهر را تا 30 روز نگه می‌داریم و امروز 30 تفنگ نداریم. واقعیت این است که امروز ارتش نمی‌تواند بدون سپاه و سپاه بدون ارتش کوچک‌ترین تحرکی داشته باشند.

    خدا می‌داند ما تانک‌های دشمن را لمس کردیم. فغان‌های زنانه آن‌ها را در شبیخون‌های خود شنیده‌ایم. سلاح را به دست صالحین بدهید. تا به حال دشمن حسرت گرفتن یک اسلحه کمری از پاسداران را به دل داشته و خواهد داشت. ما برپادارندگان کربلای 30 روزه خرمشهریم. شهدای 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند. ما بهشت را زیر سایه شمشیرها می‌بینیم. به داد ما برسید ما اسلحه و امکانات نیاز داریم. ما در راه خدا جان داریم که بدهیم. امکانات دادن جان را نداریم. به خود بیایید. اگر وساطت کنید و ما را به حدید خدا مسلح سازید، فضرب الرقاب خویش را تا سقوط دولت بعث عراق و دیگر زورمندان ادامه خواهیم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهیم کرد که شهید شویم و تکلیف شرعی خود را به جای آوریم.
    منبع : گزارشی کوتاه از جنگ ایران و عراق 


    نظرات دیگران ( ) حرف های جوانی

    <   <<   6   7   8