فاطمه خادمی 16 ساله دانمارک لباسهای احرام را که به تن میکنی انگار که دیگر روی زمین نیستی. آن لباسهای سفید تو را از قاموس زندگی دنیایی بیرون می آورد. رهسپار مکه میشوی و می خوانی: " لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...." اولین نگاهت که به کعبه می افتد باورت نمی شود که تو باشی در برابر این همه عظمت و بزرگی، احساس شرم و خجالت نمیگذارد تا سرت را کامل بالا ببری و نگاه کنی،از نعمت های تمام و کمال خدا و نا شکری های خودت خجالت میکشی!
حج آخرین نعمتی بود که خدا برایت مقدر کرد... میروی تا هفت دور عاشقانه به دورش بگردی، آرزو میکنی که رویا نباشد و خواب نباشی. در میان انبوه عاشقان که به گرد معشوقشان می گردند، خودت را قطره ای بیش نمی بینی . زبانت قاصر است از شکوه و عظمت و بزرگی آن مکان مقدس.به طرف مقام ابراهیم میروی و در پشتش دو رکعت نماز میخوانی ولی هنوز هم باورت نمیشود…به طرف صفا و مروه میروی تا اضطراب هاجر را بفهمی.روزها از پس هم میگذرند و تو هر هرلحظه تشنه تر میشوی. دلت میخواهد به حجر اسماعیل بروی..... و در زیر ناودان طلایی بایستی ... آخرآنجا حرفهایت بوی استجابت میگیرند..... روزی دگر میرسد و تو میروی تا عرفات تا در آن صحرای سوزان خودت را بشناسی و به اندازه معرفتت خدایت را . عرفات سرزمین اشک است و دعا. عرفات سرزمینى است که خداوند به خاطر اشکها و دعاهاى زائران به فرشتگان مباهات مىورزد. سرزمینى که گناهان در آن بخشیده مىشوند. سرزمینى که خیال بخشیده نشدن در آن، خود گناه بزرگى است.... و چقدر زیباست وقتی هزاران زائر را در لباسهای سفیدشان با هم میبینی... انگار فرشتگانی هستند زمینی! شب میرسد و فرصتی است تا شب را در سرزمین مشعر بگذرانی! همه چبر آنجا بوی خدا میدهد! زانران در جستجوی سنگ هایی هستند تا توانایی خورد کردن شیطان وجودشان را داشته باشند. شب میگذرد و خاطرش همیشه برایت می ماند! خاطرات دعا و استغفار روز عرفه و نمازهای مشعر!سپس میروی تا جمرات تا شیطان وجودت را برانی و پس از آن میروی به منی. و نوبت آن میرسد تا اسماعیلت را قربانی کنی! اما میمانی که اسماعیل تو چیست!!؟اسماعیل ابراهیم، پسرش بود اما اسماعیل تو کیست؟ این روز ها هم مانند روزهای دیگر عمرت تند و سریع سپری می شوند!!شاید شنیده باشی که می گویند این سفر سخت است اما زیبایی و شیرینی این سفر در هیچ جای دنیا نیست. روز های اعمال سپری می شوند و تو انگار تازه تولد یافته ای، وجودت از بدی و پلیدی ها پاک شده است ، انگار در آسمانی .....و عجب روز هاییست......فرصت رسیده تا با طینتی پاک به صحن و حرم آفریدگارت وارد شوی... اینبار دیگر مثل قبل احساس شرم نمیکنی...احساس میکنی میتوانی سرت را بالا بگیری میروی تا با قلبی مملو از عشق طواف و سعی به جا بیاوری! حالا دیگر آنجا همه همدیگر را حاج خانم و حاج آقا صدا می زنند و تو نمی دانی که لیاقتش را داری یا نه! روز ها تند و سریع به سرعت باد میگذرند و وقت وداع می رسد،باورت نمی شود؟؟؟یعنی تمام شد؟ انگار که در خواب بودی....یک خواب شیرین.....دلت می خواست زمان آنقدر کند سپری می شد تا می توانستی ذره ذره این سفر را درک کنی،اما افسوس که عمر این سفر هم مثل عمر تو کوتاه است! افسوس که فرصت کم است و وقت وداع. رهسپار شهر نبی(ص) می شوی....در همان بدو ورود بوی غریبی مشامت را پر میکند! کمی که میروی چشمت به گنبد سبز رسول الله (ص) می افتد . انگار تمام عظمت و زیبایی مدینه را یکجا در این گنبد خضرا خلاصه کرده اند! کمی آنطرفتر چشمت به قبرستان بقیع می افتد، باورت نمیشود،چشمانت تحمل نمی آورند وصورتت مهمان مروارید هایی میشود که از دلت سرچشمه گرفته اند.میگریی...میدانی که قبر یاس پر پر شده پیغمبر نیز اینجاست، و تو نمیدانی به کدامین سوی این قبرستان نگاه کنی تا ردی از قبر فاطمه بیابی! دلت آتش میگیرد، وقتی از پشت آن پنجره های آهنین دستهایت را دراز میکنی تا فاصله ها را بفهمی!باورت نمیشود در برابر پدر باشد و فرزاندانش اینگونه گمنام و غریب خفته باشند! آنجا دیگر اثر از کوچه های بنی هاشم نیست ولی یاد آن در نبض شهر جاریست! کوچه های مدینه هنوز داغ است...داغ ناله های زهراست!در این شهر که راه میروی تمام افتخارت این است که قدم میگذاری جایی که علی و فاطمه قدم گذاشته اند و حسن و حسین دویده اند..... و باز هم قلبت میشکند !و اینبار دلت برای مدینه میسوزد.مدینه ..!نام غریبی است،پر از رمز وراز ، یک دلی دارد به وسعت دریا این مدینه ! چه ناگفته هایی که ته دلش پنهان نشده!مدینه همان شهر سوزان مردمان ساده!شهر نخل های پر خرما!مدینه یعنی عشق ... مدینه یعنی کوچه های بنی هاشم ؟ ...مدینه یعنی خانه یی رویایی مرکز همه خوبی های عالم. خانه ای کوچک ته کوچه عشق ! و چه دل پری دارد مدینه....وقت وداع که میرسد نمیدانی چگونه با این غریبستان خداحافظی کنی! برای آخرین بار که برای کبوتر های بقیع دانه میبری ناخودآگاه یاد کبوتران حرم امام رضا(ع) می افتی این شعر: ای کبوتر که نشستی روی گنبد طلا همه جا پر می کشی تو حرم امام رضا من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم جای گنبد، سرم رو به روی پنجره ها میذارم اونجا هر کی می پره تایر افلاکی میشه تو بقیع بال و پر کبوترا خاکی میشه اونجا خادماش با زائراش چه قدر مهربونن اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن تو که هر شب میسوزه صد تا چراغ دور و برت به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت سفرت تمام شد!تو میروی..اما دلت می ماند! هواپیما که بلند میشود احساس میکنی جامانده ای داری ولی افسوس که فرصت فرود نیست! و هر سال موعد حج آرزو میکنی که کاش تو هم آنجا بودی و دلت را پیدا می کردی!