برایت گل میآوردم برایت گل میآوردم و با تو در اتاقی که به رنگ چشمهایت بود میماندم ولی دیدم که دستم لحظهها را دور میریزد تو شاید گریه می کردی که من تنهایی بیهودهای بودم تو مثل بغض خوشبختی من آرام خواهی ماند و هرگز مرگ یک دیوانه کوچک که دور از باغ در زندان گلدانهای زیبای تو میمیرد تو را گریان نخواهد کرد میخک هایی که دور از باغ در زندان گلدانهای زیبای تو میمیرند، میدانند من تکرار یک تنهاییام در چشمهایی که تمام چشمها را دوست میدارد.
منبع: سایت شهید آوینی
|