دیروز عصر در حال رفتن به موسسه فرهنگی محل کار بودم.با ماشین که از پارکینگ منزل خارج شدم بارندگی نسبتاً زیادی
شرورع به باریدن گرفت.
سر خیابون 45 متری صدوقی(قم)دیدم یک حاج آقا با گلدخترش زیر بارون منتظر ماشین هستند. به محض دیدنشون با خودم گفتم چکار کنم! من که تاکسی نیستم...بایستم ، نایستم...خلاصه یه لحظه گفتم نکنه این گلدختر همون گلدختر باشه! تازه اگه بفهمه من بلاگر"حرف های جوانی" هستم و نسبت به اونها کم محلی کردم خب دیگه....
ترمز گرفتم.حاج آقا گفت: تا حرم میریم. گفتم حاج آقا جون من تا فلکه دور شهر می برمتون ولی از اونجا به بعد رو خودتون زحمت بکشید.
خلاصه سوار شدن. بارندگی کمی شدت گرفت. گفتم موقعیت خوبیه که نظر حاج آقا رو در مورد روبند یا همون پوشیه بپرسم. دوباره گفتم بابا شاید این گلدختر همون گلدختر باشه! این که روبنده را زده دیگه چی بپرسم! توی همین فکرها بودم که به میدون دور شهر رسیدیم.
پیش خودم گفتم خب اگه من جای اونا بودم و زیر بارون منو پیاده می کردن و. . . .خلاصه گفتم حاج بشینید. تا نزدیکی حرم رساندمشون . حاج آقا تشکر کرد ولی گلدختر به قول خودش از پشت شیشه رفلکس! فقط اوضاع را تحت کنترل داشت.
حاج آقا بفرمایید.قابل شما رو نداره من تاکسی نیستم. 500 تومانش رو بهش دادم و اون هم در عوض گفت براتون در حرم دعا می کنم.