بچه داری در دانشگاه
آقای عارفوند مثل همیشه سر وقت آمد، نه یک دقیقه زود و نه یک دقیقه دیر، و باز هم مثل همیشه بدون آنکه نگاه به جمع کند به طرف تخته رفت و آن را پاک کرد. فرز و چابک گچ سفیدی را از پایین تخته سیاه برداشت و طبق عادت همیشگی بالای تخته نوشت: "به نام خدا" و بعد عنوان درس را نوشت و هنوز مباحث درس را ننوشته بود که صدای گوشخراشی سکوت کلاس را شکست. برگشت و عقب رانگاه کرد. صدا از حلقوم نوزاد ششماهه رسولی وخانم عبادی منتشر میشد، به یاد صدای زنگ اخبارهای آزمایشگاه فیزیک افتاد با خود اندیشید: «همین را کم داشتم.... حالا سرکلاس بچه داری هم میکنند.... اینجا دانشگاست یا شیرخوارگاه!!!» بعد تک سرفه ای کرد و گفت «خانم عبادی! لطفاً بچه را ساکت کنید» همهمه هایی درکلاس برخاست. دوستان رسولی به او متلک میانداختند. همهمه بلند و بلندتر شد. رسولی ، یواش خودش را بالا کشید و از طرف راست کلاس ـ که جایگاه پسرها بود ـ به زنش اشاره کرد و گفت: «ساکتش کن!» خانم عبادی تندتند نوزاد را تکان میداد و با خشم به رسولی می گفت: «نمیدونم چشه.. به گمونم خیس کرده ….» رسولی نیم نگاهی به آقای عارفوند ـ که با چشمهای متعجب به آنها میکرد ـ انداخت و بعد رو به زنش کرد و گفت: «ببرش آخر کلاس عوضش کن… خانم عبادی کیفش را برداشت و با نوزاد رفت آخر کلاس. بچه آرام شد اما پارازیت ها دوباره اوج گرفت. آقای عارفوند رو به تخته چند بار گچ را محکم به آن کوبید تا سرو صدا اندکی خوابید و دوباره مشغول نوشتن شد، اما صدای بم و کلفت خانم مسلمی مانند میخی به درون مغزش فرو میرفت: «خدا شانس بده... بعضی ها سر کلاس دانشگاه بچه داری میکنند، بچه تر و خشک میکنند، آقا چیزی که نمیگه هیچی میان ترمشونم را هم از بقیه بالاتر میده، مگه ما بچه نداریم؟ مگه ما شوهر نداریم؟ پس چرا میان ترم ما رو یک از هشت میدن؟» حالا آهسته همهمه هایی در سمت چپ کلاس و میان خانمها برخاست. از سمت راست کلاس صدای بهرامپور شوهر خانم مسلمی برخاست که از زن خود حمایت میکرد و مورد عتاب شوهر خانم عبادی قرار گرفت. آقای عارفوند دیگر به این همهمه ها عادت کرده بود. اما صدای بلندی برخاست که مجبور به واکنش شد. صدا، صدای بهرامپور بود که به عابدینی توپید و در یک چشم بر هم زدن با او دست به یقه شد. آقای عارفوند گچ را انداخت و دوید میان آن دو: «آقا شرم کنید… حیا کنید… اینجا کلاس درسه.» لپهای آویخته بهرامپور مثل لبو سرخ شده بود و نفس نفس میزد: «آقا مردک ـ عابدینی ـ به خانم ما بد و بیراه میگه.» عابدینی هنوز جواب نداده بود که خانم او از آن طرف کلاس برخاست و مثل فرفره یک دو جین بد و بیراه نصیب بهرامپور و زنش کرد.
آقای عارفوند دو دستی و ملتمسانه به زن عابدینی اشاره کرد که بنشیند؛ اما صدای خانم مسلمی در هوا طنین انداز شد و از میان همه صداها، جایی برای خود باز کرد: «تو ساکت شو قورباغه همه یادشونه که تو به خواستگاری شوهرت رفتی.» رگبار خنده باریدن گرفت و زن عابدینی سرخ شد و نشست.خانم مجلسی بلند شد و در حمایت از خانم عابدینی که دوست او بود، تا توانست به خانم مسلمی بد و بیراه گفت. آقای عارفوند این وسط گیج و حیران نظاره گر بود. به هرکه می گفت: «بالای چشمت ابروست» یا به خانمش برمی خورد یا به شوهرش اما این وسط سوژه خوبی برای بازیابی اقتدار از دست رفته خویش یافت. خانم مجلسی دوست زن عابدینی که هنوز داشت زباندرازی می کرد تنها کسی بود که هنوز ازدواج نکرده بود. آقای عارفوند دستهایش را مشت کرد و با اقتدار تمام فریاد زد: «مجلسی! بگیر بنشین سرجات ….» خانم مجلسی خشکش زد و نشست. کلاس آرام آرام شده بود و برای اولین بار صدای باد از آن سوی پنجره به گوش میرسید. صدایی وحشتناکی، سکوت سنگین کلاس را درهم شکست: «عارفوند به زن من توهین کرد…. من ازت شکایت میکنم… بیچارت میکنم» صدای مهدی محمدزاده بود. آقای عارفوند متعجب زیرلب گفت: »شما دوتا جوجه کی ازدواج کردید؟» محمدزاده بیرون رفت و درب را پشت سرش محکم به هم کوبید آقای عارفوند گیج و مبهوت پشت میز نشست و دستهایش را حایل پیشانی کرد. چشمهایش را بست و به نمره های افتضاح میان ترم اندیشید. بعد نگاهی به ساعتش کرد. کلاس دیگر تمام شده بود میخواست به در اشاره کند و بگوید: «بفرمایید» که در باز شد و علی مهدوی با خانمش در آستانه در ظاهر شدند: «آقای عارفوند، شرمنده! بچه را بردیم خانه مادر زنم بگذاریم بیاییم دانشگاه اما مادر ایشون تشریف نداشتند، این شد که مجبور شدیم بچه را بیاوریم دانشگاه.» آقای عارفوند یادش به هشت سال پیش افتاد که برای اولین بار علی مهدوی در کلاس درسش حاضر شده بود. شاید او از همه دانشجوهایش سن و سالدارتر بود.مهدوی نگاهش به آخر کلاس افتاد، سرش را از کلاس بیرون کرد و گفت: «امیدجون بیا تو، بیا همبازی برات جستم، بیا نینی را نگاش کن، بمب خنده در کلاس منفجر شد.
( ایسجا _ با اندکی تغییر )
|