• وبلاگ : حرف هاي جواني
  • يادداشت : زندگي زيباست اگر. . .
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سيلي خوردن براي اولين بار در زندگي مزه ي ديگري داشت. آن هم در شبي که من احساس دردي نداشتم. شبي که من مرده ي متحرک بودم. شبي که مي ديدم و نمي ديدم. شبي سخت.. شبي که فکر مي کنم به خدا نزديکتر بودم... شب غم.

    در راه بازگشت از بيمارستان قلب در شهري غريب در حاليکه همه ي فکر و خيالم پيش پدرم بود حدودا در لحظه قرمز شدن چراغ راهنمايي از آن گذشتيم پليس ماشينمان را متوقف کرد کارت و گواهينامه را گرفت گفت حالا پشت سرمان بياييد .

    خسته بودم. تمام روز براي رسيدن به پدرم از شهر ديگري با اتوبوس سپري کرده بودم. هنوز وضع جسماني پدرم معلوم نبود درست در دومين روز بعد از عمل قلبش قرار داشتيم.

    خواستم التماسش کنم وضع روحيم را شرح دهد بگويم که خود انسان قانون مندي هستم بگويم که هميشه طرفدار حق هستم بگويم... که راه افتادند و با پرخاش گفتند پشت سرمان بياييد

    رفتيم .. گشتيم و گشتيم... خسته بي حال تر و خشمگين تر شده بودم

    تا به مرکز پليسي رسيدند همين که ايستادند گفتند ماشين را ببريد تو فعلا بايد ماشينتان آب خنک بخورد خواستم التماسش بکنم بگويم ما به اين ماشين نياز شديدي داريم پدرم حالش خيلي خراب است مادرم را هر روز بايد از مسافرخانه تا بيمارستان ببريم . دستم که به مقابل سينه اش رسيده بود را پس زد و گفت مي خواهي با مامور در گير شوي اولين سيلي عمرم را همانجا هديه گرفتم در شبي که احساس دردي نداشتم حتي خوني که از دندانهايم جاري شد هم ناراحتم نکرد

    اما همان لحظه آرزو کردم شايد بهتر است بگويم نفرينش کردم گفتم خدايا فقط درد من را به او بچشان

    از انجام وظيفه ي او ناراحت نيستم از شيوه ي انجام وظيفه اش متنفر شده ام.

    پاسخ

    براي شما و خانواده محترمتان آرزوي سربلندي دارم